×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست؟

× دلا خو كن به تنهايي كه از تنها بلا خيزد ... سعادت آنكسي دارد كه از تنها بپرهيزد
×

آدرس وبلاگ من

sharareh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sharareh_1020

راز عشـــق شقـــــايـق

راز عشـق شقـایق 

 
 

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

شکر می کرد ، پس از چندی

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم ، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و

من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

  و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،

دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت ، زهم بشکافت 

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می كرد

 نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب

خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل 

و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقـایق شـد

گل همیشه عـاشـق شـد

 

پنجشنبه 25 آذر 1389 - 1:01:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://mardin-14.baxblog.com

ارسال پيام

دوشنبه 20 دی 1389   10:34:51 PM

????? ??? ???? ???????? ????? ???????? ?? ????? ???? ?????

http://www.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 25 آذر 1389   8:52:53 PM

زده ام از قالبم بیرون
خودم را ریخته ام در دیوانه ای
که درازم کرده است روی این سطرها
کلمه ها
حروف ها
برای فرهاد آف گذاشته ام
تیشه اش را برایم بفرستد
به مجنون ایمیل زده ام
برایم بیابان بفرستد
زخم هایم را به روز کرده ام

لطفا به من نمک بزنید....

http://www.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 25 آذر 1389   1:34:29 PM

یا علی